در یک روز خزان پاییزی پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم:
چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم ومنتظرش می مانم.
بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد.
و گفت:
دوستـــــش بدار ولی منتظــــــــرش نمـــــــــان.
در یک روز خزان پاییزی پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم:
چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم ومنتظرش می مانم.
بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد.
و گفت:
دوستـــــش بدار ولی منتظــــــــرش نمـــــــــان.
مجـوز نـدادنـد ؛
مـے گـوینـد شـعـرهـایـ ت حـرام اسـت
هـر کـس مـے خـوانـد
مسـت مـے شـود !
والـا ... الکــل نـدارد ،
مـטּ از چشـ مـاטּ تـو مے نـویسـ م !
پرده ی گوشهایش را کشیده است
که نشنود...
صدای عشق مرا
چشم هایش را بسته است
تا نبیند...
بی تابی دل مرا
آهای اهل زمین
به او بگویید
دوستش دارم..
شــــــــده ام شنــــبه !
همـــــه میــخواهند از من شروع کنند ...!
"تـــــــــــــــرک کــــردن را"
من باختم به خود...
باختم به آدم های فرشته نما...
باختم به شاهزاده های شهر قلبهای سنگی...
و حال ...
در گوشه اتاقم ... تنها... حماقت هایم را میشمارم !!!
و آرام این جمله زاده میشود:
سنگ باش تا سنگ سار نشوی...!
بــی معــرفت !
دارمــ در دریــای اشــکـ هایــمـ ، غــرق مـی شومــ ...
بــر نمیگــردی ؟
میــترسم خــاطــراتـت را فـ ـراموش کــنم ...!
کاش میشد چشمانم را می بستم و اول زمستان باز میکردم . . . .
تحمل نبودنت را در پایِیز ندارم
مـث پـس ڪـوچـہ هـاے پـاییـــزم ،
ریـہ هـام خـش خشـטּ پــر از بـرگــטּ
سـטּ و سـالـے نـداره رابطـمــوטּ ،
اڪثــر عــاشقــا جــووטּ مـرگـــטּ .../.
کفش ها چه عاشقانه هایی باهم دارند!
یکی که گم شود، دیگری محکوم به آوارگیست...
دلتنگی که می اید به این سادگی ها
نمی رود پی کارش.....
نه با حرف ،نه به شعر ،نه با ترانه،....
دلتنگم ودیدار تو درمان من است
راه بدی را انتخاب کرده بودم برای نگه داشتنت ...!
صداقت ؛
مهربانی ؛
زیاد به “تو” توجه داشتن ؛
و خیلی حماقت های دیگر …
این روزها ، هرچه خائن تر باشی ،
دوست داشتنی تری …♥♥♥♥
دلم به اندازه تمام روزهای پاییزی? گرفته است...
آسمان چشمانم به اندازه تمام ابرهای بهاری? بارانی است...
قلبم انگار به اندازه سردترین روزهای زمستانی، یخ زده است...
اما وجودم در کوره داغ تابستانی می سوزد...
چه چهار فصلی است سرزمین دقایق من......!!!!
بعضـی وقتا دردات اونقـــــدر شخصــــی میشـــن . . .
کــه بـا خـودتـــــم حــرفشــــو نمـــی زنـــــی . . .
سلامتـے ڪـسـے ڪــﮧ...
میدونـﮧ اعصـــاب ندارے..!
میدونـﮧ حوصـــلـﮧ ندارے..!
میدونـﮧ بهـونـﮧ میگیـرے بـے دلیل..!
امــا بـازمـ میگـﮧ:
هنـوزمـ مثـل روز اول میخــــوامت...!!
تُـو یـڪــےیـﮧ دونـﮧ منـے ♥
مدتـــــهاســـــت،
دلـــــم شــــروعـــــی تــــازه میخـــــواهـــــد
تو بیـــــا ...
مـــــرا دوبــــــاره آغــــاز کـــــن ...
مَســآحَتِــ خَلــوَتَـــم را پُـــر کُـن...
خُــــدآ!!!
فَــرقــی نمــی کُنــد
عَمـــودی یـآ اُفُقـــی...
هَمیـن کِـه ضِلعــی اَز
چهـــآر دیــوآریَــم بـآشــی،کـآفیسـت...
دل بستن ،
مثل پرت کردن سنگ توی دریاست !
.
اما
.
.
.
دل کندن،
مثل پیدا کردن همون سنگه !!!
***
تعــﻬـﺪ ﺩﺍﺷﺘــﻦ، ﻗــﺸﻨﮕــﻪ !!
ﺣﺘـــﯽ ﺗﻌﻠــﻖ ﺩﺍﺷﺘﻦ !
ﺍﯾﻨﮑـﻪ ﺑﺪﻭﻧــﯽ ﻣـــﺎﻝ ﮐﺴــﯽ ﻫﺴﺘــﯽ
ﺳــﻬـﻢ ﮐﺴــﯽ ﻫﺴﺘــﯽ
ﻭ ﺍﻭﻧـــﻢ ﻣـــﺎﻝ ﺗـــﻮﺋـــﻪ
ﺣـــﻖ ﺗـــﻮﺋــﻪ
ﻣﻬـــﻢ ﻧﯿــﺲ ﺍﯾﻦ ﺗﻌــﻬـﺪ ﺍﻣـﻀــﺎﺀ ﺑﺸــﻪ
ﺗـــﻮ ﯾﻪ ﮐـــﺎﻏـﺬ ﭘــﺎﺭﻩ !
ﺍﺻـــﻠﺶ ﺟـــﺎﯼ ﺩﯾﮕــﻪ ﺳَﻨَــﺪ ﺧﻮﺭﺩﻩ
ﺗﻮﯼ ﺩﻻﺗــــــــــﻮﻥ …
√ כωـﭡـــانـــم شـایـכ…
امـّـــا،
כلـــــم نمــے روכ بـہ نـوشــﭡـטּ…!
ایـטּ ڪلمـــات بــہ هــم כوخـﭡـہ شـכه ڪجـــا!
احــωــاωــات مـטּ ڪجـــا…!
ایـטּ بــار نخـوانـכه مــرا بفــہـــم…(!)
سلام میخوام موضوعی رو براتون بگم که دختری از اصفهان به اسم ریحانه برام فرستاد که من خودم تحت تاثیریرش قرار گرفتم.
داستان واقعی ، دخترخاله و پسرخاله ای بودن که از بچه گی با هم بزرگ شدن و اسمشون رو هم بوده واسه ازدواج دختره اسمش مریم بوده پسره هم جواد ، جوادو مریم خیلی همدیگه رو دوست داشتن جوری که هر روز باید همدیگه رو میدیدن جواد همیشه مواظب مریم بود و اگه کسی مریمو اذییت می کرد اون پشتشو میگرفت حالا هر کی باشه چه مادر مریم چه پدر یا داداشش باشه یه دفه خانوم معلم مریمو تنبیه کرده بود جواد هم فهمیده بود و معلم مریمو با سنگ زده بود ، اگه پارک میرفتن باید با هم میرفتن اگه جواد میرفت تو مغازه چیزی بگیره برا مریم هم میگرفت حتی عروسک هم براش میخرید مریم هم همینطور ، هیچکدومشون هم پولدار نبودن و در یک سطح بودن ، این دوتا با هم بزرگ شدن و دبیرستانو با هم تموم کردن و اینجا بود که طرز فکرها عوض میشه و سختیهای زندگی رو درک میکنن طوری که رو عشقهاشون هم تاثیر میذاره مریم دختر قشنگی شده بود جواد هم واسه خودش مردی شده بود جواد هم کار میکرد هم درس میخوند مریم هم محکم درس میخوند تا دانشگاه قبول بشه از قضا مریم دانشگاه قبول شد ولی جواد قبول نشد اینجا بود که دانشگاه بین دو تا عاشق فاصله انداخت قرار شده بود بعد ازدبیرستان عقد کنن ولی مریم هی عقدو عقب مینداخت
به ادامه مطلب بروید ....
این بار میخوام داستان زندگی پسری که وسط عشق و هوس گیر کرده بود براتون بگم!! پسری با اسم مسیح از تهران بوده که دو دختر به اسم آرزو و محیا دوستش داشتن مسیح پسری خوش قیافه و خوش تیپ بود که هر دختری با دیدنش بهش توجه میکرد و تو ذهن خودش دوست داشت با پسری مثل مسیح دوست باشه و باهاش ازدواج کنه از طرفی ارزو هم دختر زیبا و بامعرفتی بود البته یک سال از مسیح بزرگتر بود و بچه محل مسیح بود
به ادامه مطلب بروید
با سلام خدمت تمام کسانی که افتخار میدن و از وبلاگ من بازدید میکنن و وقت میزارن و داستانهای عاشقونه ی وب رو می خونن امیدوارم مطلب هام رضایت شما عزیزان رو جلب کرده باشه اینبار داستان جالب دو برادر رو براتون می خوام بگم که تو شهرستان رودان یکی از شهرهای استان هرمزگان زندگی می کنن و یک ساعت با بندر عباس فاصله داره این داستان رو از قول یکی از دوستای رودانیم شنیدم و حتی با هر دو برادر هم آشنا شدم و اجازه گرفتم که داستانشونو وارد وب بکنم.
لطفا تا آخر بخونین داستان خیلی جالبیه
خیال تو همه جا با من است
اما دلم گرمای بودنت را می خواهد
نه سردی خیالت را...
رآه کـــ ـه می روی
عقـ ــب می مـــ ـــآ نـ َم
نـه بــ ـرآی ِ اینکــ ـــه نخوآهـ ـــم بآ تو هم قــــدم بآشـ َم
می خوآهـ ــم پآ جـــآی ِ پآهــآیــت بگـــ ــذآرم
می خوآهــ ــم رد ِ پــآیــ ــت را هــیچ خــ ـــیآبــآنی
در آغوش نکشـَـ ـــد...
به عشق اینکه گاهی با تو و گهگاهی به یاد تو .
در زیر باران قدم بزنم عاشق بارانم . . .
به عشق آمدن باران و به اندازه ی تمام
قطره های باران * دوستت دارم * .
یادت را از من نگیر
بگذار من هم مثل سهراب بگویم دلخوشی ها کم نیست . . .
تعداد صفحات : 6